غزاله بیگدلو

غزاله بیگدلو

نویسنده،  تصویرگر
غزاله بیگدلو یک‌وقتی کوچک بود: آن‌قدر کوچک که مجبور شد نه ماه و نه روز در شکم مادرش صبر کند تا تحمل دنيايی به این عجیب‌و‌غریبی را پیدا کند. وقتی در شکم مادرش بود، صبح تا شب خیال‏‌بازی می‏کرد و برنامه می‏‌ریخت که چکارها باید انجام دهد. خوب که فکرهایش را کرد، محکم‌‏ترین لگدش را به شکم مادرش زد. طوری‌که مادرش مجبور شد خیلی سریع ظرف توتی را که در دست داشت، زمین بگذارد و روانه‏‌ی بیمارستان شود. با پشتکاری که داشت اولین برنامه‌‏اش را خیلی سریع عملی کرد و آن‌قدر بزرگ شد که بتواند با کرم‏‌های توی باغچه بازی کند. ساعت‏‌ها برایشان تونل می‌‏کند و از اینکه در این کندن کرمی له شود، ذره‌‏ای نا‌امید نمی‌‏شد. مگس‏‌ها را شکار می‌‏کرد و جلوی مرغ‌‏ها می‌‏انداخت تا به مرغ‌ها روش استفاده از مگس‌‏کش را یاد داده باشد. مورچه‏‌ها را با وعده‌‏ی قند و شکر از راه به‌ در می‌‏کرد تا به آن‌ها راهی جز راه خانه‌‏شان نشان دهد. او تصميم گرفت برای اینکه از مسئولیت‌‏های آدم‌بزرگ‏‌ها خلاص شود، همیشه یک دختر کوچولو باقی بماند. اول یک قصه برای خودش تعریف کرد و یکهویی دلش خواست برایش نقاشی بکشد. بعد دید که داستانش می‏‌آید و هی هوس می‏‌کند که برای داستانش نقاشی کند. راه خوبی بود برای اینکه کوچک بماند و اصلاً کسی فکر نکند که او بزرگ شده. بعد فهمید کسانی هستند که داستان نقاشی‏‌دار چاپ می‏‌کنند. به‌همین‌خاطر زرنگی کرد و گفت من بلدم از این کارها بکنم. آن‌ها هم گفتند داستان از ما، تو برو نقاشی کن. تا اینکه متوجه شد به آدم‏‌های اين‌جوری می‏‌گویند «تصویرگر». او هم بدش نیامد و گفت: «قبول است.»