هوکوس پوکوس پنگوئن
,خُف تهِ کاذب کلاه را باز کرد تا آشیل خودش را توی آن جا بدهد.
گفت: «کمی تنگ است، باید ببخشی.»
پنگوئن گفت: «زیاد هم بد نیست. راحتم.»
خُف درِ فضای کاذب را بست و آشیل توی کلاه قایم شد. بعد خُف کلاه را گذاشت روی سرش و گفت: «من اول با چندجور شعبدهبازی سرِ مردم را گرم میکنم تا نوبت تو برسد.»
از تهِ کلاه صدایی گفت: «باشد. قبول است.»
خُف گفت: «اول از همه، کسی را از وسط جمعیت صدا میکنم تا روی صحنه بیاید. بعد میگذارم توی کلاه را ببیند و مطمئن بشود که کلاه خالی است.» عجیب بود که خُف با کلاهش حرف میزد، ولی خُب، فعلاً چارهای نبود.
بیشتر بخوانید!