ماهنوش و صورتکهای آسمانی 2/ ترانههای توکانا
,پیرزن درِ قابلمه را برداشت. در کاسهای که از یک جمجمه ساخته شده بود، چند ملاقه آش کشید و با یک کاسه ترشی جلوی ماهنوش گذاشت و گفت: «آشِجلبک پختم. هوم! چه بویی داره! این هم ترشی بچهموشه. خودم درستش کردم! ترد و رسیده است!» و ادامه داد: «بخور تا یهکم جون بگیری! نگاش کن! یهذره گوشت به تنش نیست.»
خودش هم آش کشید و ملچ و مولوچ کُنان آن را خورد. تقویمش را نگاه کرد و گفت: «امروز سهشنبه است؟ باید به تلههام سر بزنم. خیلیوقته هیچچیز درستوحسابی گیر من و جوجو نیومده! آشِجلبک خیلی به مزاجم نمیسازه. دکترها می گن خرگوش برای دستوپام خوبه. اما این دُمبریدهها که دُم به تله نمیدن!» بعد، همانطور که دماغش را خالی میکرد، گفت: «چشمهای من هم کمسو شده! تیرهام دیگه درستوحسابی به جکوجونورها نمیخوره!» به ماهنوش نگاه کرد و پرسید: «گفتی چشمهات نمیبینه؟! هوم؟ دروغ که نگفتی؟! این تمساحه زندهزنده قورتت میدهها! فهمیدی؟! تا چشم به هم بذاری برمیگردم. منتظرم بمون و از روی صندلی تکون نخور!»
… ماهنوش از جایش تکان نخورد. احساس این که یک تمساحِ حتماً وحشی در چندقدمی مواظبش است، او را در جایش خشکانده بود. ترشی و آش، بوی گند میداد. دماغش را سفت گرفته بود و سرفه میکرد.
بیشتر بخوانید!