خودش هم آش کشید و ملچ و مولوچ کُنان آن را خورد. تقویمش را نگاه کرد و گفت: «امروز سهشنبه است؟ باید به تلههام سر بزنم. خیلیوقته هیچچیز درستوحسابی گیر من و جوجو نیومده! آشِجلبک خیلی به مزاجم نمیسازه. دکترها می گن خرگوش برای دستوپام خوبه. اما این دُمبریدهها که دُم به تله نمیدن!» بعد، همانطور که دماغش را خالی میکرد، گفت: «چشمهای من هم کمسو شده! تیرهام دیگه درستوحسابی به جکوجونورها نمیخوره!» به ماهنوش نگاه کرد و پرسید: «گفتی چشمهات نمیبینه؟! هوم؟ دروغ که نگفتی؟! این تمساحه زندهزنده قورتت میدهها! فهمیدی؟! تا چشم به هم بذاری برمیگردم. منتظرم بمون و از روی صندلی تکون نخور!»
… ماهنوش از جایش تکان نخورد. احساس این که یک تمساحِ حتماً وحشی در چندقدمی مواظبش است، او را در جایش خشکانده بود. ترشی و آش، بوی گند میداد. دماغش را سفت گرفته بود و سرفه میکرد.
با ماهنوش و صورتکهای آسمانی نه تنها با تمام صورتهای فلکی آشنا می شوید و قصههای کهنی را که دربارهشان گفته شده، میخوانید، بلکه داستانی میخوانید سراسر رنگ و بو سرشار از شکوه زندگی. قصهی دخترک نابینایی که به آسمان میرود تا اهالی عجیب و غریب آنجا را از بلایی که گریبانشان را گرفته، نجات دهد.
ممنون کتابتان خیلی قشنگه