ـ دلقک؟!
کوین باورش نمیشد.
ـ با صورت گریمشده و آن لباسهای خندهدار؟!
ـ اوهوم.
ـ شوخی میکنی؟
ـ نه. شوخیام کجا بود؟ شغلش همین است.
ـ یوهو! محشر است. تو هم دلقکی؟
فیز گفت: «نه، من فقط یک بچهام.»
حالت چهرهی کوین تغییر کرده بود. انگار دیگر نمیترسید. حالا که به زندگی عجیبوغریب فیز فکر میکرد، روی لبش لبخند نشسته بود.
فیزلبرت توی سیرک کار میکند، توی همان سیرک هم زندگی میکند. همبازیهایش آکروباتبازها هستند و دلقکها. فیز هر شب روی صحنه نمایش اجرا میکند. فکرش را بکنید! هر شب سرش را فرو میکند توی دهان شیر. یک عالمه سرگرمی دیگر هم دارد. ولی چون غیر از او بچهی دیگری توی سیرک نیست، کمی احساس تنهایی میکند. بهخاطر همین تصمیم میگیرد عضو کتابخانه شود و کتاب بخواند. از همان موقع کلی دردسر برایش درست میشود.
این داستان قصهی یک پسر، یک کتاب، چند تا آدم بد و چند تا آدم خیلی شجاع است. با خواندن این داستان میفهمید که چقدر مهم است که شیرها دندان مصنوعی داشته باشند.
سلام شما تا جلد چند این کتاب را منتشر می کنید
سلام به همگی ، می گم ، یه چند روزی می شه که جنبش و حرکت خاصی در هوپا نمی بینیم . نه خبر جدید و جالبی میاد . نه کتابی میره و میاد . به خاطر اربعین است ؟
سلام این مجموعه چند جلد است
سلام آیا این کتاب با ته جدولی ها ۲ و وبلاگ خون آشام همزمان چاپ می شوند