دوغدو 1/ دوغدو، خانم سیلا و غولهای مادربزرگ
,آن که بزرگتر است و سرش تا نزدیکیهای دیوار میرسد، به طرف لامپ فوت میکند. لامپ دور خودش میچرخد، میرود عقب و میخورد وسط پیشانیاش. روی تکههای شیشه میرقصد و با صدای نازکی که اصلاً به آن هیکل و قیافه نمیخورد میگوید: «این چرا همچین میکند؟»
آن یکی که کوچک است، یک مشت خردهشیشه توی دهانش میریزد، ملچ و ملوچ آنها را میخورد و دماغش را باد میکند، با صدای کلفتی که دوغدو حاضر است شرط ببندد برای خودش نیست، میگوید: «بهخاطر رنگ چشمهایش است. ترسیده حتماً.»
آن وقت هر دو با هم میخندند. دوغدو بیشتر میترسد و بلندتر جیغ میکشد. دلش میخواهد مادرش بیاید، در را باز کند، بغلش کند، موهایش را از جلوی صورتش کنار بزند، خیره شود به چشمهایش و بگوید: «چشمتیلهای من.» اما ته دلش میداند مادر نمیآید. وسط اتاق زیر پاهای پشمالویِ گندهیِ صدانازک مینشیند و گریه میکند. کوچولویِ لاغرمردنیِ صداکلفت بالا و پایین میپرد و میگوید: «گریه نکن، رنگ چشمهایت پاک میشود.»
بیشتر بخوانید!