کنیز بهدقت به چهرهی آدمهایی که دورتادورش را گرفته بودند نگاه کرد و یکدفعه چشمش به علیمجدالدین افتاد که گوشهای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش بهشدت به تپش افتاده. بیاختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را بهسمتِ او گرفت. گفت: «این همان مردی است که دلم میخواهد مرا بخرد.»
همهی بازرگانان برگشتند و به علی نگاه کردند که با تعجب به کنیز خیره شده بود. زمرد گفت: «جز این مرد، هیچکس را نمیخواهم.» رو به صاحبش گفت: «تو قول دادی مرا به هر کس خودم خواستم، میفروشی.»
علی که هنوز هاجوواج به دختر نگاه میکرد، گفت: «ولی...»
نورالدین و شمسالدین
داستان علی مصری
داستان حاسبکریمالدین
علیبن مجدالدین و کنیزک
سلام این کتاب کی میاد؟
سلام ببخشید ممکنه برای این کتاب جشن رونمایی بگیرید چون بیشتر مرتبط ها ی اینجور کتابا رو نویسنده امضا میکنه ممکنه بشه؟