ایلا، نگهبان باغ وحش
,مادرم ساکمان را تَرک دوچرخه میبندد و فریاد میزند: «ایلا نترس، عجله کن. وقت نداریم. بدو درِ قفس آهوها و قرد و پرندهها رو باز کن، باید فراریشون بدیم.»
تا درِ قفسها را باز میکنم، همهی حیوانها بیرون میدوند. اما گوزنم روی زمین خوابیده و نمیتواند تکان بخورد. گردنش را ناز میکنم و با گریه میگویم: «بلند شو فرار کن. بعثیها دارن میرسن.»
تکان نمیخورد. فریاد میزنم: «بلند شو، اگه بلند نشی نمیبرمت مدرسهها … پاشو، پاشو.»
آرامآرام نفس میکشد و فقط شکم بزرگش بالا و پایین میشود.
مادرم فریاد میزند: «ایلا کجایی؟ زود باش دارن میرسن.»
داد میزنم: «مامان گوزن نمیتونه بلند شه!»
بیشتر بخوانید!