مسافران زمان ۱/ ماجرای خانوادهی بالبوئنا در غرب وحشی
,اسم من سباستین است، مثل پدر و پدربزرگ و پدرجدم.
خیلی مطمئن نیستم، ولی انگار اسم پدرِ پدرجدم هم سباستین بوده.
همه بهم میگویند «سباس».
یازده سالم است و همین الان، ده دوازده تا سرخپوست، سوارِ اسبهایشان، دارند دنبالم میکنند تا پوست از کلهام بکَنند.
من سوار یک دوچرخهی قرمزم.
دارم فرار میکنم.
با تمام قدرت رکاب میزنم.
بیشتر بخوانید!