آب را یکنفس سَر میکشد و تکیه میدهد به صندلی. زیر لب میگوید: «همهی درها را بستی پیرمرد، یک در را نبستی پیرمرد! حالا باید هر کاری کند که بهشان خوش بگذرد. حتی شاید مجبور بشود برایشان آواز بخواند و برقصد. به همین راحتیها که نمیروند. تا غروب میزنند و میرقصند. اگر غروب یک لحظه ازشان غافل شود، قرار مهمانی فردا را هم میگذارند. آنوقت روز از نو و روزی از نو.»
راست میگن ناشر کتاب های خوردنی🙄 اخه بس که قشنگ بود حواسم نبود کتابم خوردم😂 ۰مرسی هوپا جون ❤
سلام دوغدو خوبه به درد من که 11 ساله م میخوره؟؟
اولین نظر 4 داره