بنجامین بلانک، همان اندازه که عاشق ماجراجویی است، کشتهومردهی داستانهای ترسناک هم هست. هیولای غولیِ کلّهماهی، شخصیت محبوب اوست. حفرهی توخالی چشمهای قلمبه، پاهای خراشنده و چسبناک، چنگالهای تیغتیغی... چقدر باشکوه!
اما همین که سروکلّهاش توی اتاق پیدا میشود، بِن میفهمد که انگار دیگر هیچ علاقهای به این داستان ندارد. حالا بنِ ماجراجو، اصلاً دلش نمیخواهد بداند آخر داستان به کجا ختم میشود...
بری هاچیسون نویسنده، نمایشنامهنویس و کارگردان است. او در سال ۱۹۷۸ در اسکاتلند به دنیا آمد. هماکنون با همسرش فیونا و دو فرزندش در هایلند بریتانیا زندگی میکند. چندین سری کتاب برای کودکان نوشته که بنجامین هیولاکُش یکی از این سریهای جذاب و خواندنی اوست. این مجموعه ادامهدار است و ما منتظر چاپ جلدهای بعدی هستیم.
بچههای دنیا با خواندن کتابهای او هیجان، ترس، ماجراجویی و کلی اتفاقهای خندهدار را تجربه میکنند.
کریس مولد در سال ۱۹۶۹ در بریتانیا به دنیا آمد. همینکه شانزدهساله شد، به مدرسهی هنر رفت و کارش را شروع کرد. برای کودکان هم مینویسد و هم تصویرگری میکند. عاشق کارش است و به خلق فضاهای هیجانانگیز برای بچهها علاقهی زیادی دارد. او جایزهی تصویرگری کتاب کودکان ناتینگهام را برده است.
کریس درحالحاضر با همسر و دو فرزندش در یورکشایر انگلستان که از شهرهای تاریخی بریتانیا است، زندگی میکند.
خیلی از بچههای دنیا برای داشتن کارهای او سر و دست میشکنند. آنها دوست دارند کارهای جذاب او را توی کتابخانهشان بگذارند و به همه پز بدهند.
در مرداد سال ۱۳۶۰ در شیراز دختری به دنیا آمد که هنوز عاشق کتاب است. مثل بیشتر دههی شصتیها قروقاتی و گیحوویج بزرگ شد. عاشق فیزیک بود. دوست داشت مهندس صنایع شود. مادرش دوست داشت پزشک شود. اما رشتهی ادبیات زبان انگلیسی قبول شد. آنجا بود که بعد از ترجمهی بخشی از کتاب شکسپیر، یکی از استادهایش ذوقزده گفت: «حدیقه، من تو را کشف کردم! تو باید برای کودکان بنویسی و ترجمه کنی.» شاید پیش خودتان بگویید شکسپیر کجا و کودکان کجا. اما او شکسپیر را به زبان کودکانه ترجمه کرده بود. بعد رفت دانشگاه تهران و فوقلیسانس گرفت. در دانشگاه علوم پزشکی عضو هیئتعلمی شد و به پزشکها درس داد. اینجوری نصف آرزوهای مادرش را برآورده کرد. بعد از چند سال تدریس در دانشگاه، دید نمیشود: آخر او دوست داشت بنویسد و بخواند و ترجمه کند. پس فیالفور بیرون آمد و نشست سر نوشتن و ترجمه کردن. چندتایی داستان دارد که به زودی چاپ میشوند. چندتایی هم ترجمه. حالا بعد از شانزده سال به همان استاد ایمیل زده و گفته حق با شما بود.
او غیر از این کارها، عاشق سفر و خوردن غذاهای جورواجور هم هست. بگذار بدانیم چه غذایی را از همه بیشتر دوست دارد.
از این سؤال جا خورد. معلوم شد انتخاب یک یا دو یا حتی سه خوراکی هم برایش سخت است. چند بار دهانش را جنباند و بعد گفت: «غذا!»