پیرگو و پارتیزان ژلیکو
,از ترس چشمهایم را بستم، وقتی چشمهایم را باز کردم، چی میدیدم؟! خواب بودم یا بیدار؟ نه، خواب نمیدیدم. روبهرویم کوچولوی زیبایی با پاهای قشنگ، پوست زرد و خالمخالی ایستاده بود و به من زل زده بود. بینی کوچک نوکسیاهش را بالا کشید و سرش را با دلخوری چرخاند. چشمان درشت و خیس و ترسخوردهاش خیره شده به چشمهای من. بله، یک شوکای کوچک درست مثل همان عکسی که توی کتاب دیده بودم. مدتی طولانی چشمدرچشم ماندیم و دنیای دوروبرمان را از یاد برده بودیم.
بیشتر بخوانید!