سال 74 به دنیا آمدم. با کتابهایی که برایم میخواندند بزرگ شدم و از هفتسالگی
مینوشتم.
با خاطرهنویسی شروع شد، اما به دفترخاطراتم نمیشود اعتماد کرد. یاد گرفته
بودم همهچیز را جوری بنویسم که دوست داشتم اتفاق بیفتند، نه آنطور که واقعاً بودند.
کمکم کار به جایی رسید که برای مورچههایی که از دیوار حیاط بالا
میرفتند و مگس و عنکبوت و هر
موجود زندهای که میدیدم داستان میساختم. حرفزدنشان را تصور میکردم و با همین قصهها خوش بودم.
فکر به اشتراک گذاشتن داستانهایم از شبی جرقه زد که
پسرخالهی چهارسالهام در یک سفر زد زیر گریه. عادت کرده بود قبل از خواب داستان بشنود و کتابهایی را که میخواست با خودش نیاورده
بود. من هم همیشه یک دفتر پر از نوشته در
بساطم داشتم. یکی از داستانها را دادم خالهام برایش بخواند. فکر نمیکردم کمک زیادی بکند، اما در
کمال تعجب، آرام شد. حتی چند بار هم خندید و بالاخره خوابش برد.
از همان وقت فکر کردم شاید بد نباشد گاهی وقتها برای کسی جز خودم داستان
بنویسم.