شاخنامه ۲/ سرگذشت یک شبح سرگردان
شاخنامه همانطور که از اسمش پیداست داستان شاخهاست. اصلاً کی گفته همیشه باید داستان شاهها را نوشت و خواند؟ خیلی وقتها تاریخ را شاخها رقم میزنند؛ همانهایی که غرور و خودخواهی و قدرت، حسابی شاخشان کرده و فکر میکنند حالا که دنیا به دستشان افتاده تا میتوانند باید به همهچیز و همهکس شاخ بزنند و شاخ بقیه را هم بشکنند. شاخنامه داستان همین شاختوشاخ شدنهاست و آخروعاقبت شاخهای دراز.
روزهای اول مردنم خیلی روزهای سختی بودند. نمیدانستم چهکار
کنم، کجا بروم و آخرش چه میشود؟ تا کی باید بین زمین و هوا معلق میماندم؟ نه
زندهها من را میدیدند، نه شبح سرگردانی دوروبرم بود که باهاش درد دل کنم. شده
بودم یک شبح افسرده.
علائم افسردگی شبحها:
بدنشان دانههای نامرئی درمیآورد. رنگشان از سفید نامرئی
به آبی نامرئی تغییر میکند. از دیوارهای قطور بهسختی
عبور میکنند. از مکانهای روشن میترسند و موهای
نامرئی تنشان میریزد.
گالری

پدیدآورندگان


شما چه میگویید