تماشاخانه

کتابفروشی پوپک - قسمت اول
- پویا جان کتابهای آقای فرزانه رو میاری براشون؟
این صدای مامان من است.
پوپک خانومِ گلِ گلاب، قهرمان دوچرخهسواری لیگ نوجوانان، سلطان پختن کیکهای
چندطبقه و البته مدیر کتابفروشی پوپک.
بگذارید من این کتابها
را بدهم به آقای فرزانه، میآیم بقیهاش را برایتان تعریف میکنم.
- سلام آقای فرزانه حالتون خوبه؟
- بهبه آقا پویا هم که اینجاست! میبینم که مدرسهها
تعطیل شده و قراره بیشتر معاشرت کنیم.
برگشتم به مامان نگاه
کردم و اَبروی سمت راستم را دوبار انداختم بالا. مامان چشمهایش را برایم ریز کرد.
- نه آقای فرزانه امسال از این خبرا نیست. آقا پویا
مهمون داره و حسابی سرش شلوغه.
این ماجرای مهمان هم
برای من دردسری شده است! دایی جانم یک روز نشسته و برای خودش فکر کرده برای پیشرفت
شازدهپسرش بد نیست مدتی او را بفرستد تهران که هم در فضای فرهنگی-ادبی کتابفروشی
برای خودش جولان بدهد و هم در کنار بنده در انواع و اقسام کلاسهای تابستانی شرکت
کند. حتما فکر میکنید که عجب پیشنهاد معرکهای. فعلا قصد ندارم نظرتان را در این
مورد تغییر بدهم، چون برای آشنایی شما با سیامک ترجیح میدهم وقتی از راه رسید،
خودتان سر فرصت او را بشناسید. فقط خوب است این را بدانید که وقتی دو سال پیش من
از روی خیرخواهی چندتایی کتاب به او قرض دادم، کتابها را در حالی از او پس گرفتم
که هر صفحهاش با خلاقیتی باورنکردنی کثیف بود. خردههای کالباس و رد نوشابه کمی
قابلپیشبینی است، ولی چرا باید کتابهای عزیزم بوی جیش گربه بدهند و تکههای
بزرگ آشغال دماغ بهشان چسبیده باشد؟ بگذریم. فقط میخواستم آمادگی داشته باشید که
به زودی قرار است با موجودی روبهرو شوید که در خرابکاری نابغه است.
- مامان اگه یادت باشه سیامک فقط به خاطر عشقش به
کتابهاس که داره میآد.
- و دقیقا به خاطر همین عشق آتشینه که ما باید تلاش
کنیم تا میتونیم از کتابفروشی دور نگهش داریم.
آقای فرزانه که مرد
بسیار کمحرفی است و ترجیح میدهد در امورات کتابفروشی دخالت نکند بیتوجه به حرفهای
ما، کتابهایش را برداشت و کلاهش را به سر گذاشت.
- خیلی ممنونم پوپک خانم. خداحافظ پسرم.
- به سلامت. به اشی خانم سلام برسونید.
آقای فرزانه منتقد ادبی
است، یعنی در مجلهها دربارهی کتابهایی که خواندهاست یادداشت مینویسد و برای
همین تقریبا همیشه به دنبال شکار کتابهای تازه است. اشی خانم هم همسر آقای فرزانه
است که هفتهای یک روز میآید پیش مامانخانوم من برای آموزش کیکپزی. البته اشی
خانم بیشتر از اینکه دلش بخواهد کیکپزی یاد بگیرد، دنبال یک همصحبت است و برای
همین است که وقتی مامانم یک روز وسط آموزش پنکیک حرفی از دوچرخهسواری زد، اشی
خانم سریع از مامانم خواست که یک جلسه در هفته هم تمرین دوچرخهسواری داشته باشند.
جلسات دوچرخهسواری همانطور که حدس میزنید فقط شامل دو دقیقه دوچرخهسواری تا
پارک محله میشود و یک ساعت نشستن روی نیمکت و حرف زدن.
راستی داشتم مامانم را
میگفتم. دو سال پیش بعد از اینکه آقای آرتوش صاحب خانه ما و کافه کوچک و جمعوجور
طبقه اول عمرش را داد به شما، مامان من با یک ایدهی سه امتیازی ظاهر شد:
- بابک جان چطوره خودمون مغازه پایین رو بخریم و یه
کتابفروشی راه بندازیم؟
بابی جون که بابای بنده
باشند، اول تظاهر کرد جمله مامان را کاملا نشنیده است.
- طبقه اول رو چیکار کنیم؟!!!
- بخریم.
- عزیزم میدونی که مدتهاست آدمها در قبال خریدن
هر چیزی پول پرداخت میکنن.
- منظورم این بود اجاره کنیم.
مامان
گردنش را کج کرد و صدایش را آرام کرد: میدونی که همیشه آرزو داشتم یک کتابفروشی
نقلی داشته باشم.
باقی ماجرا مثل هر وقت
دیگری که مامانم اراده میکند کاری را انجام بدهد، سریع پیش رفت و اینطوری شد که
ما هنوز بعد چند سال قرضهایمان صاف نکردهایم. البته عوضش به قول مامان حالا ما
یک کتابفروشی داریم، جایی که آدمها برای پیدا کردن داستانها به آن سر میزنند اما
خیلی وقتها با خودشان داستانهای تازهای میآورند. داستانهای خندهدار، داستانهای
گریهدار و اکثر وقتها داستانهای بیسروته.
من هم اینجا هستم تا
همین ماجراها را برایتان تعریف کنم(مخصوصا بیسروتههایش را)، ولی قبلش بیایید برویم
خود کتابفروشی را نشانتان بدهم. از این طرف لطفا.
خب به کتابفروشی پوپک
خوش آمدید!
