آلبرت بهشوخی گفت: «میخواهی از شاخه و کاغذ برايش بال بسازيم تا پرواز کند؟»
هکتور خنديد و گفت: «فکر میکنم اگر از کاغذها، هواپيما درست کنيم بيشتر بهمان خوش بگذرد!»
سروکلهی این جوجهتیغی مرموز، همینطور ناگهانی جلوی درِ خانهشان پیدا شده.
یعنی این جوجهتیغی از کجا آمده؟
آلبرت و هکتور اجازه دادند جوجهتیغی وارد خانه شود و همانجا هم بخوابد.
اما بعد تصمیم گرفتند دربارهی این جوجهتیغی عجیبوغریب پرسوجو کنند.
این دو تا اردکِ بنفش راستیراستی نمیدانند با یک جوجهتیغی عجیبوغریب چهکار کنند؟
*
کتابی زیبا و دلگرمکننده دربارهی دوستیهای یکهویی و یکدفعهای!
ممنون ❤
چرا در مجموعه ها نمي زاريد
مرسی هوپا جان که واسه بچه های کوچیک هم کتاب می نویسی
خیلی بچه گونه است ، فکر کنم 👀👀